رمان ويکتوريا


v1.0 per goroh.abnos
Jul 8, 2017

A proposito di رمان ويکتوريا

Novel: Victorian novelsBy: Knut Hamsun

نام رمان :رمان ويکتوريا

به قلم :کنوت هامسون

خلاصه ي از داستان رمان:

داستان درباره ي پسر اسياب باني به نام يوهانس است که عاشق دختر اربابش ويکتوريا ميشه اما به خاطر جايگاه اجتماعي که دارد ……

صفحه ي اول رمان:

فرزند آسيابان غرق در فکر، قدم برمي داشت. پسر بلند بالاي چهارده ساله اي سوخته از باد و آفتاب بود و انديشه هاي بسياري در سر داشت.

وقتي بزرگ شود کبريت ساز خواهد شد. اين کار به نحو بسيار لذت بخشي خطرناک خواهد بود؛ گوگرد بر انگشتان خواهد داشت و به اين ترتيب هيچ کس جرأت نخواهد کرد که به سويش دست دراز کند. به سبب کسب و کار پرخطرش، رفقايش احترام بسياري برايش قايل خواهند شد.

در دل جنگل، پرندگان را با نگاه دنبال مي کرد. همه شان را مي شناخت. مي دانست که آشيانه هايشان را کجا بيابد، به معناي فريادهايشان پي مي برد و با نداهاي گوناگون به آنها پاسخ مي داد. بارها و بارها گلوله هاي کوچکي از خمير که با آرد آسيا ساخته شده بود به سويشان افکنده بود.

تمام درختان حاشيه راه برايش آشنا بودند. در بهاره از آنها شيره مي گرفت، در زمستان براي آنها حکم پدر را داشت، آنها را از برفشان مي رهاند، به شاخه هايشان کمک مي کرد که قد راست کنند و در آن بالا، در معدن سنگ خاراي متروک، سنگي برايش ناشناخته نبود. بر چهره آنها، حرفهاي و نشانه هايي تراشيده بود، آنها را چون مؤمناني به دور کشيش، منظم چيده بود. در آن معدن قديمي اتفاق هاي عجيبي مي افتاد.

راهش را به سوي کناره استخر کج کرد. سنگ هاي آسيا مي چرخيد، هياهويي شديد و کرکننده او را در ميان مي گرفت. او عادت داشت در آنجا بگردد و به صداي بلند با خودش حرف بزند . پايين تر، از دريچه سد، آب به طور عمودي پايين مي ريخت. گويي پارچه اي درخشان را براي آن که خشک شود آويزان کرده بودند و هر مرواريد کف، گويي نوعي زندگي مختصري داشت که نقل کند. در استخر، زير آبشار ،ماهي هايي بودند. اغلب اوقات او با قلاب ماهي گيري اش آنجا مي ايستاد.

وقتي بزرگ شود غواص خواهد بود. کاري که خواهد کرد همين است. آن وقت از عرشه به آب خواهد جست، در سرزمين هاي ناشناخته، جايي که جمنگا هاي بزرگ عجيب در نوسان هستند، تن به ماجرا خواهد سپرد. کاملاً در اعماق قصري از مرجان وجود خواهد داشت. شاهزاده خانمي از پنجره به او اشاره خواهد کرد:«به درون بيا.»

همان دم شنيد که از پشت سر فريادزنان صدايش مي زنند:«يوهانس!» پدرش بود که صدايش مي کرد :

– از قصر به دنبالت فرستاده اند؛ بايد جوان ها را با قايق به جزيره ببري.

پسرک با قدم هاي بلند راه افتاد. عنايت تازه و بزرگي متوجه پسر آسيابان شده بود.

خانه اشرافي، دو چشم انداز سبز، قصر کوچکي داشت، آري، قصري شگفت که در تنهايي و عزلت فرو رفته باشد. خانه اي از چوب که رنگ سفيد خورده بود و بر ديوارها و نماي آن پنجره هاي هلالي بسيار ديده مي شد. هر بار که مهمان هايي به قصد ديدار به آنجا مي آمدند، بر فراز برج کوچک مدور، پرچمي به اهتزاز در مي آمد. ساکنان، آن را قصر مي خواندند. پس از آن در يک سو لنگرگاه بود و در سوي ديگر جنگل هاي بزرگ، و در دوردست، چند خانه کوچک روستايي مشاهده مي شد.

يوهانس به لنگرگاه رفت و جوان ها را سوار کرد. آنها را از قبل مي شناخت، فرزندان “قصر” و رفقاي شهري شان بودند. همه چکمه به پا کرده بودند، زيرا مي خواستند وارد آب شوند. وقتي به ساحل جزيره رسيدند، ويکتوريا را که کفش هاي روباز به پا کرده بود و ضمناً بيش از ده سال نداشت، بايد به خشکي مي رساندند. يوهانس از او پرسيد :

– مي خواهي تو را ببرم؟

اوتو، جوان شهري که تقريباً پانزده سال داشت گفت :

– اجازه بدهيد.

و ويکتوريا را در ميان بازوان گرفت.

Informazioni APP aggiuntive

Ultima versione

v1.0

Caricata da

Duc Nguyen

È necessario Android

Android 2.3.4+

Mostra Altro

Use APKPure App

Get رمان ويکتوريا old version APK for Android

Scarica

Use APKPure App

Get رمان ويکتوريا old version APK for Android

Scarica

رمان ويکتوريا Alternativa

Trova altro da goroh.abnos

Scoprire